پشت جلد کتاب آمده است:

ایستگاه پایانی دنیا را تصور کن

و پیرمردی که در آن جا ایستاده

همچون کلمات در باران خمیده است

و می گوید که من اینجا هستم"،

به انتظار مردی که قول یک اتاق را به من داده،

گفته است که اثاثیه ندارد

- حتی یک ذره هم برایم مهم نیست -

باران می بارد و اعتماد پیرمرد

چونان ساده لوحانه و چونان کورکورانه می نمود

که آینده ای آرام برایش می دید

و تنها عابران می فهمیدند

که کسی زیر برجستگی ماهتاب او را به بازی گرفته است... 

 





یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب