بانوی میزبان

 

پشت جلد کتاب آمده است:

از آنچه بر سرش آمده بود به هیچ کس چیزی نمیگفت. اما گاهی، خاصه در غروب، در ساعتی که آوای ناقوس کلیسا زمانی را به یادش می آورد که احساسی ناشناخته سراپایش را لرزانده و در تپش انداخته بود، در جان جاودانه مجروحش توفانی برمی خاست. آن وقت روحش به لرزه می افتاد و درد عشق باز در دلش شعله ور می شد و سینه اش را به آتش میکشید. تنها و افسرده به آرامی اشک می ریخت و زیر لب زمزمه میکرد: «کاترینای من، کبوتر بی همتایم، خواهرک شیرینم...»

 




یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب