پشت جلد کتاب آمده است:

...من راضی به این جنگ نبودم، تو به هیچ وجه به راه نیامدی اسفندیار. با آن که در صدای رستم سرزنش و ملامت به هم آمیخته بود، لبخندی را بر لبان پهلوان جوان آورد. او راه حل بزرگ ترین مشکلش را یافته بود، اسفندیار بالبانی لرزان به سخن در آمد:

-رستم! من پسرم بهمن را به تو می سپارم. نمی خواهم پسرم در کنار کسانی رشد یابد که خود را با نیرنگ وریا مجهز کرده اند

در حین ایران چنین سخنانی، خون از دهان اسفندیار بیرون زد. صحنه غریبی بود، پهلوانی جوان در حال جان باختن بود و سر بر زانوی دشمن داشت، با چشمانی غرقه در خون و دهانی آغشته به خون، و با تنی رمق از دست داده.

گل دريغ و دارد، در دل رستم شکوفه کرد، حيفش آمد از این که یکی از پهلوانان ایران در حال جان باختن است

و در این میان، بهمن وضعی غریب تر از همه داشت، به اسارت بلاتکلیفی ها در آمده بود، غم در دلش هنگامه به راه انداخته بود، و بدتر از همه، تحت سرپرستی قاتل پدرش قرار گرفته بود

 



کتابهای مرتبط

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب