کتاب آدام هابربرگ 
این رمان داستان نویسنده ای است به همین نام که زندگیش به تباهی کشیده شده است. داستان به این شکل شروع می شود: روزی از روزها آدام هابربرگ نویسنده، روی نیمکتی در باغ ‏وحش روبروی قفس شترمرغ‏ها نشسته بود و با خودش فکر می کرد: دیگر تمام شد! انگار در خانه سالمندان نشسته‏ ام. با خودش فکر کرد، این وضعیت چنان خودبه خود پیش آمده که گویی برای رسیدن به آن تلاشی لازم نبوده است. روزی دل‏ انگیز، آدم در فضایی باز نشسته باشد، به آخر خط هم رسیده باشد...

 

 

 

پشت جلد کتاب آمده است:

بدین ترتیب ، روزی از روزها آدام هابر برگ روی نیمکتی روبروی قفس شترمرغ ها نشس ته بود. نیمکت از بارش نامحسوس باران نمناک بود. دو شتر مرغ بی حال خاکستری رنگ جلوی خانه شان در محوطه ای کاملا خالی علوفه می خوردند، تلفن همراه هابربرگ در جیبش زنگ زد: «الو!» صدایی از آن طرف خط گفت: «عجب هوایی! أدم دق می کند.» «واقعا»، «کجایی؟»، «باغ وحش»، «اونجا چه کار می کنی؟»، «خودت کجایی؟»، «لوین، پارکینگ الدوروتو»، «لوین چه کار داری؟»، «منتظر مارتین هستم. کتاب چی شد ؟»، «مایه آبروریزی»، «واقعا؟»، «بعدا بهت زنگ می زنم». روی سردر آجری خانه شترمرغ ها کلماتی با حروف درشت به چشم می آمد. با خودش گفت، چشم پزشک هم خیلی مطمئن نبود. البته نگران هم به نظر نمی رسید. اما مگر چشم پزشک باید نگران می شد؟ حداقل می توانست بگوید، آقای هابرمرگ عزیز تا چند وقت دیگر چشم چپتان از کار می افتد. اصلا معلوم نیست کی. حتی ممکن است درست وقتی از مطب بیرون می روید هم دیگر نتوانید مثل گذشته از خیابان رد شوید. اما لحن چشم پزشک این طور نبود. به جای این گفته بود، آنژیوگرافی دوم نشان داده که .. 
 

 

 




Adam Haberberg

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب