پشت جلد کتاب آمده است:

وقت خداحافظی شده بود. منیژه که خیلی ناراحت بود و امید وا پیش نامید شده بود، ناگهان فکر بکری به ذهنش رسید. به خدمتکاراش دستور داد داروی خواب آور بریزن تو شربت بیژن و بدن بهش بخوره.

اونم با خوردن شربت زرتی بیهوش شد. بیژن خفته رو سوار درشکه کردن و به سمت خونه ی منیژه اینا راه افتادن. وقتی رسیدن اون جا, گونی پیچ بردنش داخل. این طوری شد که منیژه بیژن رو رسما بلند کرد

براش یه اتاق مستر مجلسی آماده کردن و خوابوندنش اون جا، بیژن که به هوش اومد دید اوا، خانم بغل دستشه ! بعد خوب نگاه کرد بینه کجاست.

دید اوا، کاخ افراسیاب

 



Bijan and Manijeh
کتابهای مرتبط

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب