قیمت فروش: ۱۲۰ هزار تومان

کتاب فانفارلو
کتاب فانفارلو، رمانی نوشته ی شارل بودلر است که نخستین بار در سال 1847 انتشار یافت. این رمان که رگه های خودزندگی نامه ای زیادی در آن به چشم می خورد، تنها داستان بودلر به نثر است. داستان، به شاعری جوان به نام ساموئل کرامر می پردازد که در تلاش است تا به یکی از دوستان دوران کودکی اش، یعنی خانم دوکاسملی، کمک کند چرا که همسر این زن، شیفته ی رقصنده ای جذاب و کاریزماتیک به نام فانفارلو شده است. اما زمانی که ساموئل، فانفارلو را می بیند، خودش نیز اسیر زیبایی او می شود. در نتیجه ی این علاقه ی وسواس گونه، چشمه ی خلاقیت ساموئل خشک می شود و این شخصیت درمی یابد که هنرش، اسیر زندگی بیرونی او شده است. کتاب فانفارلو، اثری فوق العاده پراحساس و قدرتمند است که تصویری منحصر به فرد از زندگی هنرمندان پاریسی را ارائه می کند.

 

شارل بودلر، زاده ی ۹ آپریل ۱۸۲۱ و درگذشته ی ۳۱ آگوست ۱۸۶۷، شاعر و نویسنده ای فرانسوی بود. بودلر در پاریس به دنیا آمد. او تحت تأثیر پدر به سمت هنر گرایش پیدا کرد، زیرا بهترین دوستان پدرش هنرمند بودند. بودلر بیشتر روزها با پدرش به دیدن موزه ها و نگارخانه ها می رفت. او در ۶ سالگی پدرش را از دست داد و یک سال بعد، مادرش با سروانی به نام ژاک اوپیک ازدواج کرد. بودلر در ۱۱ سالگی مجبور شد همراه خانواده به لیون مهاجرت کند. بودلر در ۲۱ سالگی ازدواج کرد. او علاوه بر شعر، به کار نقد نیز روی آورد.

 

پشت جلد کتاب آمده است:

ما همگی کم و بیش شبیه همان مسافری هستیم که کشور پهناوری را درنوردیده و هرروز غروب خورشید را نگاه می کرده که در گذشته به طرز شکوهمندانه ای زینت ها و دلپسندیهای جاده را زین می ساخته، حال آن که اکنون می بیند در افقی بی رمق و رنگ باخته فرو می رود. مسافر از سر رضا و تسليم روی تپه های کثیفی که از خرده ریزهای ناشناخته ای پوشیده شده اند می نشیند و به رایحه خلنگزارها می گوید که بیهوده تقلا می کنند به سوی آسمان تهی سر می سایند؛ به بذرهای کمیاب بی جان می گوید بی ثمر با هزار زحمت در خاک خشک و سترون ریشه دوانده اند؛ به پرندگانی که گمان می برند پیوند و اتحادشان از سوی کسی تقدیس شده می گوید درست نیست در سرزمینی که بادهای سرد و خشن آن را می روند آشیانه سازند. مسافر سپس با سری افکنده و آهی در سینه راهش را به سوی بیابان برهوتی در پیش می گیرد که شبیه بیابانی است که پیموده بوده و شبحی رنگباخته همسفرش می شود به نام ”عقل“ که با فانوسی لرزان راه ناهموارش را | روشن می سازد و همراهی اش می کند، و برای سیراب کردن شهوت تمنایی که هردم شعله می کشد و گه گاه گریبانگیرش می شود، زهر ملال را در کامش می ریزد.





یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب